9 و 10 محرم ، آش نذري ، خورشت قيمه .دويدن به دنبال وانتي كه در آن ظروف يك بار مصرف گذاشته اند و داخل ظروف هم حتما چند قاشق برنج و اندكي خورشت.9 و 10 محرم ، دنبال قاشق و چنگال گشتن. خوردن چاي در سرماي خيابان . 9 و 10 محرم ، طبل هايي كه انگار قلبت را مي كوبند و مي لرزانند. تيرگي ، افسردگي ، ريش چند روزه ، عرعر زدن ، اشك ريختن.
عاشورا يعني نمايش و فستيوالي كه افسون خود را از دست داده است.
يكي به فكر اين است كه مبادا گوشش صداي آهنگ شادي را بشنود و يا خنده اي ناغافل از دهانش در برود. امسال زنجيرم چه قدر سنگين باشد؟ براي لباس بچه هاي هيئت طرح بزنيم يا نه؟ سينه زني مسجد دانشگاه بهتر است يا همان نمازخانه ي خوابگاه؟ غذا ؟ غذا را بگو! كجا كباب مي دهند؟ كجا فالوده مي دهند؟
هيچ كس به حسين فكر نمي كند.
*************
چند دقيقه قبل از تحويل سال ، دلهره ي كم نبودن هفت تا سين ،حاضر نبودن لباس ، تخم مرغ هاي نيمه رنگ شده ، واي خدا! شمع! ... با عجله دنبال كبريت گشتن ، لنگه ي گم شده ي جوراب كه هميشه اينجور موقع ها گم مي شود! گوش دادن به تيك تاك ساعت و ... هيچ. دو هفته ي پر از خميازه در فكر پسته و اسكناس هاي تا نخورده و ديد و بازديد هاي كسالت بار به سرعت سپري مي شود.
هيچ كس به نو شدن فكر نمي كند.
*************
هيچ كس به حسين فكر نمي كند. ما ايرانيهاي سكولار اينطوري هستيم.به اين چيزها اصلا فكر نمي كنيم. تمام ايده هاي سياسي اجتماعي مان را تبديل به موضوعي براي نمايشي چند روزه مي كنيم. بي آنكه به آن ايده ( وا اسفا كه آن ايده جزو بنيادي ترين ايده هاي مذهب مان باشد) براي لحظه اي فكر كرده باشيم. بي آنكه حتي اندكي به روح مقاومت ، به روح حق طلبي در قيام و شهادت حسين فكر كرده باشيم ، چه بسا اگر لحظه اي حسين را و ايده ي حسين را درك كرده بوديم زنجير و دسته و طبل و آش نذري را رها مي كرديم و عاشوراي ديگري مي ساختيم.
آنچه كه در عاشورا ديدم ، فستيوال بندبازي و سيرك غم انگيزي بود براي مردمي كه تشنه ي نمايش و تشنه ي وقايع بي خطر و معمولي اند.
**************
چهارراه (...) ، امامزاده (...) ، كنار ديوار ، همه مشغول روشن كردن شمع هستند.هر كس شمع به دست منتظر ورود بچه هاي هيئت است. بچه هاي هيئت آرام آرام ، فانوس به دست با شال هاي سبزي به گردن مي آيند داخل. فانوس ها دور هم جمع مي شوند و شمع ها دور فانوس ها حلقه مي زنند.
از امامزاده مي آيم بيرون .سر چهار راه موتورسيكلت ها مثل اشباح نيمه شب ظاهر شده اند. با سر و صدا به سمت جايي حركت مي كنند كه در حال دور شدن از آنم. در اين موقع پيامت مي رسد:
كبريت زدم
تو براي اين روشنايي محدود گريستي
« احمدي »