بالهایت را کجا گذاشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت: "اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی."
پرنده گفت: "من فرق درخت و آدمها را خوب می دانم.اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم."
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممكن بود.
پرنده گفت: "راستی چرا پر زدن را كنار گذاشتی؟"
انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.
پرنده گفت: "نمی دانی، بر فراز اسمان چقدر جای تو خالیست."
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی كه نمی دانست چیست. شاید یك آبی دور. یك اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: "غیر از تو، پرنده های دیگری را هم می شناسم كه پر زدن از یادشانم رفته است. درست است كه پرواز برای یك پرنده ضروری است، اما اگر تمرین نكند، فراموش می شود."
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس كرد.
آن وقت رو به خدا كرد و گریست.
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم آبان ۱۳۸۸ ساعت 10:18 توسط هادی قادری
|